آوینا یکی یه دونه مامان و باباش

عزیزکم سفر من و تو به خونه مامان جون

فردا داریم میریم خونه مامان جون ساعت نه و نیم با هواپیما، نرفته دو تایی دلمون برای بابایی تنگ میشه الان بیشتر از یه هفته هر شب راجب رفتن و دلتنگی حرف میزنیم و همش بابایی میگه آوینا بره من دلم برا شتنگ میشه و تو هم که هر روز تا بابایی از سرکار بیاد چند بارررررررررر سراغشو از من میگیری نمی دونم اونجا بریم می تونی نبودن بابایی رو تحمل کنی نمی دونم توی فرودگاه چطوری می خوام تو رو از بابایی جدا کنم نمی دونم توی هواپیما اگر ترسیدی چطوری باید آرومت کنم عزیزم بابایی پایان نامه داره نمی تونه با ما بیاد و آخرین فرصتش هست باید انجام بده وگرنه با وجود من و تو دیگه نمی تونه دیگه اینکه عزیزم نمی دونم تو رو باید از شیر بگیرم یا نه اگ...
26 تير 1391

واکسن هیجده ماهگی

عزیز دل من روز 13 اردیبهشت چهارشنبه واکسن زدیم سخت بود ولی به هر حال گذشت فقط هم روی تاب آروم می شدی، بابایی نمایشگاه بود و ما دوتا حتی 5 شنبه و جمعه خونه تنها بودیم یه تجربه برای مامانهایی که احتمالا این صفحه رو می خونن و میخوان برای نی نی هاشون واکسن بزنن می نویسم که وقتی می دیدم تب نداره بهش استامینوفن رو تمدید نمی کردم ولی همین که 4 ساعت می شد 5 ساعت هم بدنش گرم می شد و هم درد کلافه اش می کرد. خلاصه به هر سختی بود این مرحله رو هم پشت سر گذاشتیم و واکسن زدن رفت تا سن مدرسه رفتنت ایشاله همیشه سالم باشی ای عشق بهاری من حرف همیشگی من ماه بانوی زندگیم عاشقانه دوستت دارمممممممممم عزیزم چند تا عکس از اون رو...
17 تير 1391

سرما خوردگی و اسهال و استفراغ گرفتن آوینا

عزیزم توی این مدت دوبار شدید مریض شدی و جالبه که همیشه مریضی هامون با هم هست و عین همدیگه 26 اردیبهشت دو تایی شدیدا سینوسهامون چرکی شده بود سردرد و آبریزش و سرفه های وحشتناک، که من و بابایی وقتی تو سرفه می کردی قلبمون می لرزید اصلا نمی تونستی بخوابی قربون اون چشمهای نازت بشم ولی بالاخره خوب شدیم دو روز خونه بودم بعد هم 5 شنبه و جمعه شد و کم کم حالت خوب شد یه بار هم 22 خرداد بعد از مسافرتمون بعدازظهری حالت بهم خورد یعنی وقتی از مهد اومدی همش ناله می کردی انگار یه جایی درد می کرد نگو دلت درد می کرد و من اصلا نمی تونستم بفهم چرا گریه می کنی به زور خوابیدی و با گریه وحشتناک بیدار شدی به زور ارومت کردم برات غذا درست کرده بودم اوردم ج...
17 تير 1391

دندونهای مرواریدی خوشگلت 10 تا شدند

عزیزکم با اینکه دیر دندون در آوردی ولی همشون یه جا اومدند و حسابی هم اذیتت کردن از اول اسفند لثه هات متورم و سفید شده بودند و تو ناز کوچولوی من بهانه گیر شده بودی به خاطر درد لثه هات یعنی روزی نبود که از خواب بعدازظهر بیدار نشی و گریه نکنی  یا شبی با گریه های وحشتناک نخوابی، طوریکه چند شب با ماشین رفتیم ماشین سواری ساعت یک نصف شب تا تو خوابت بگیره عزیزممممممممممممممم داشتم از ناراحتی از دست میرفتم ولی دو تایی مجبور بودیم تحمل کنیم تا مرواریدهات بیان توی دهن خوشگلت عید هم همچنان با دردهای گاه و بیگاه و گریه هایی که از اول تولدت ندیده بودم و غذا نخوردنهای شدید و لاغرشدنهای تو همراه با سرماخوردگی خفیف که چشمات موقع صبح از هم باز...
17 تير 1391

حرف زدن خانوم خوشگله من

عزیز دلم تقریبا دیگه میشه گفت به حرف زدن افتادی از اوایل خرداد دلم نیومد یه سری چیزهایی رو که به زبون خودت میگی اینجا یادداشت نکنم الهی من فدای تو تقریبا همه چی رو درست میگی یعنی طوری که میشه فهمید چی میگی مثلا بابایی - مامایی - آیدین - آقا جون و مامان جون (با تشدید ج) - خرسی(عروسک صورتی خرس) - مهرسا - ملیکا (به سختی) - اسم خاله ها و اسم من و بابایی - عمو - خاله (به سختی) - سوپ - باشه (اونقدر شیرین میگی باشه که ضعف میکنم) - می خنده (منظورت پیشی سی دی عمو پورنگ هست که خندیدنش حالت گریه داره ولی تو سریع میگی می خنده قسمت "د" رو با مکث و طولانی میگی) - یخچال - هندونه - موز - ابرو و چش و گوش و بینی و مژه و ... -  جوجو - پیشی ...
13 تير 1391

شرح حال کوتاه از سه ماهه اول سال 1391

آوینای من قربونت برم خیلی ماهی عزیز دلم تو فوق العاده ترین مخلوق خدا هستی ای تماشایی ترین مخلوق خاکی در زمین آسمانی می شوم وقتی نگاهت می کنم آوینا نمی دونی مامان چقدر بزرگ شدی برای خودت خانوم شدی برات نوشته بودم که قبل از عید می تونستی حرف بزنی ولی بعد از عید هر روز حرف زدنت پیشرفتش اونقدر زیاده که دیگه من نمی تونم بگم چی ها میگی چون همه چی رو می گی مخصوصا از دهم خرداد قبل از رفتنمون خونه مامان جون انگار یهو نطقت باز شده باشه مثل یه طوطی همه چی رو برای مامان می گی و اسم همه رو می گی و من می زنم به سینه ام و همش قربون صدقه ات میرم، همه از ابراز علاقه شدیدددددددددددد من به تو به وجد میان، آخه خوشگلم نمی دونی چقدر عا...
3 تير 1391

دل نوشته

سلام عزیزم آوینای مامان الان سه و ماه و نیم هست هیچی اینجا ننوشتم می خواستم با عکس بیام ولی این اومدنم خیلی طولانی شد بماند.... عزیزم دوستت دارم می دونم خودت بهتر می دونی که چقدر سرم شلوغه به برکات بازی با تو گل زندگیمممممم اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق روی زمین بودم تو هستی و من محکمترین بهانه خلقت شدم می خواستم به ترتیب از روزهایی که ننوشته بودم بنویسم ولی اول از خاطره خوب مسافرت خرداد می نویسم بقیه رو به ترتیب توی این روزها برات می نویسم البته با عکس!!!!!! دیگه قول میدم همیشه برات عکس می ذارم   ...
3 تير 1391

مسافرت خرداد 1391 (خونه مامان جون و شمال)

عزیزم خیلی ماه هستی زندگی با تو رنگ دیگه ای داره رنگی که فقط میشه احساس کرد، نه دید و نه توصیف کرد! عشق بهاری من، عاشقت هستم باید بگم مسافرت با تو سختی های خاص خودشو داره مخصوصا تمام مدت بغل من بودن  و شیر خواستن تو  و هیچی نخوردنت و حرص خوردن من ولی خدا رو شکر در کل حالت خوب بود ولی ..... لحظه لحظه زندگی با تو یه چیز دیگه است نمی خوام زیاد از سختی ها بنویسم میدونی سختی ها می گذرن و فقط طعم  شیرینی های زندگی توی کام ذهنمون می مونه پس من هم نمیخوام با ثبت کردن در اینجا ماندگار بشن بذار گذر زمان اونا رو ببره از طرفی اگه سختیها نباشن نمی تونه طعم شیرنی ها رو حس کرد می خوام برات عکس بذارم عکسها بگن ما کجا رفت...
3 تير 1391
1