عزیزکم سفر من و تو به خونه مامان جون
فردا داریم میریم خونه مامان جون ساعت نه و نیم با هواپیما، نرفته دو تایی دلمون برای بابایی تنگ میشه الان بیشتر از یه هفته هر شب راجب رفتن و دلتنگی حرف میزنیم و همش بابایی میگه آوینا بره من دلم برا شتنگ میشه و تو هم که هر روز تا بابایی از سرکار بیاد چند بارررررررررر سراغشو از من میگیری نمی دونم اونجا بریم می تونی نبودن بابایی رو تحمل کنی نمی دونم توی فرودگاه چطوری می خوام تو رو از بابایی جدا کنم نمی دونم توی هواپیما اگر ترسیدی چطوری باید آرومت کنم عزیزم بابایی پایان نامه داره نمی تونه با ما بیاد و آخرین فرصتش هست باید انجام بده وگرنه با وجود من و تو دیگه نمی تونه دیگه اینکه عزیزم نمی دونم تو رو باید از شیر بگیرم یا نه اگ...